بیژن زندگیام را به هرزگی برد!
از دوران کودکی درسم بسیار خوب بود وهمیشه شاگرد اول کلاس بودم و همیشه ایام آرزو داشتم که تحصیلات خود را ادامه داده وبرای این که فرد مفیدی برای خود وجامعه ام باشم، راهی دانشگاه بشوم تا این که سرانجام پس از گذراندن دوران دبیرستان وگرفتن دیپلم در کنکور شرکت کرده و سرانجام با تلاش های فراوان موفق شدم در دانشگاه و رشته مورد علاقه خود قبول بشوم.
از دوران کودکی درسم بسیار خوب بود وهمیشه شاگرد اول کلاس بودم و همیشه ایام آرزو داشتم که تحصیلات خود را ادامه داده وبرای این که فرد مفیدی برای خود وجامعه ام باشم، راهی دانشگاه بشوم تا این که سرانجام پس از گذراندن دوران دبیرستان وگرفتن دیپلم در کنکور شرکت کرده و سرانجام با تلاش های فراوان موفق شدم در دانشگاه و رشته مورد علاقه خود قبول بشوم.
سرانجام با شور و نشاطی وصف ناپذیر، خانواده با گذراندن از زیر قرآن و آب بدرقه ام کردند و برای ادامه تحصیل در دانشگاه به روانه شهر دیگری شدم.
در دانشگاه نیز همچنان با علاقه بسیار سرگرم درس خواندن بودم و در خوابگاه دانشجویی روزگار می گذراندم و در آداب و معاشرت خود با سایر همکلاسی ها ی دانشگاه خود، همواره بسیار حساس بوده و سعی می کردم تا همیشه ایام حدود شرعی را رعایت کرده و از هرگونه رفتاری که زمینه گناه و ارتباط با نامحرم را در وجود من پدیدار نماید، خود داری کنم تا جایی که در برخی از موارد از سوی تعدادی از دانشجویان دختر دانشگاه مورد سرزنش و یا بهتر بگویم تمسّخر قرار می گرفتم.
تا این که روزی از روزها که پس از پایان درس از دانشگاه خارج میشدم، ناگهان جوانی زیبا رو با قامتی رعنا و لباسی برازنده به یکباره روبرویم سبز و چنان به من خیره شده بود که گویا سالهاست مرا میشناسد!
با بیتوجّهی به راهم ادامه دادم اما او رهایم نمیکرد و قدم زنان پشت سرم حرکت کرده و با صدایی آرام و کودکانه به من چنین می گفت که به خدا دوستت دارم، عاشقتم، مدتّهاست که به تو میاندیشم! میخواهم با تو ازدواج کنم! شیفته اخلاقت شدهام!
به سرعتم افزودم، قدمهایم میلرزید وعرق از پیشانیام سرازیر شده بود. تاکنون هیچگاه با چنین صحنهای مواجه نشده بودم، هراسان به خوابگاه رسیدم و آن شب تا صبح، هزاران بار صحنهای را که در راه بازگشت از دانشگاه برایم رخ داده بود، در ذهنم مرور کردم.
روز بعد هنگام خروج از دانشگاه دوباره همان جوان را دیدم! درحالی که لبخندی بر لبانش نقش بسته بود، بار دیگر در برابرم ایستاد و بار دیگر سخنان عاشقانه دیروزش را چونان فرهاد کوه کن با آب و تابی صد چندان تکرار کرد.
دوباره با بیتوجّهی راه خوابگاه را در پیش گرفتم امّا ول کن نبود و به هیچ عنوان رهایم نمیکرد، در نهایت نیز نامهای بسویم انداخت و با گفتن “به امید دیدار”، من را ترک کرد.
مردّد بودم که نامه را بردارم یا نه!؟ دستانم به سختی لرزیده و دلهره داشتم! پس از چند دقیقه کشمکش با درونم سرانجام نامه را برداشتم! نامهای مملو از جملات عاشقانه و همچنین حاوی معذرت خواهی بابت اعمال نسنجیدهاش بود. با خونسردی تمام، نامه را پاره کرده و در سطل آشغال انداختم.
دیری نگذشت که صدای زنگ گوشی همراهم را شنیدم، گوشی را برداشتم، خودش بود، میخواست بداند نامهاش را خواندهام یا نه! در شگفت بودم که شماره ام را از کجا گیر آورده است! با لحنی تند با او برخورد کردم وبه او گفتم که اگر یک بار دیگر پایش را از گلیمش فراتر بگذارد، خانوادهام را ازهمه چیز با خبر خواهم کرد تا حقش را در کف دستانش بگذراند!
ساعتی نگذشته بود که بار دیگر تماس گرفت. قسم خورد که هدفش پاک و نامش بیژن است و قصد ازدواج با من را دارد! او چنین میگفت که بازمانده یک خانوادهی ثروتمند است و به زودی شاهزاده رؤیاهایم شده و برایم قصری بلورین ساخته و من را به تمامی آرزوهای دست نیافتنیم خواهد رساند.
قلبم اندکی نرم شد و ناباورانه باب سخن با بیژن را آغاز کردم، دیگر از سخن گفتن با او خسته نمیشدم، همواره به تلفن همراهم نگاه میکردم به امید اینکه صدای زنگش آرامم کرده و بتوانم با بیژن ساعتها صحبت کنم.
دیگر زمان در کلاس های دانشگاه برایم به سختی می گذشت و لحظات بدون او برایم چونان جهنمی، دردناک وعذاب آور سپری می شد.
روزی از روزها که از دانشگاه خارج می شدم ناگهان بیژن را جلو دانشگاه دیده و از خوشحالی میخواستم پرواز کنم، سوار ماشینش شدم تا با یکدیگر خیابانهای شهر را دوری بزنیم، چنان عاشق و شیفتهاش او شده بودم که دیگر به راستی هیچ ارادهای از خود نداشته و تمام حرفهایش را باور داشتم وبه راحتی می پذیرفتم، بویژه هنگامی که به من میگفت که تو پری قصههایم هستی، و بی تو نمیتوانم حتی لحظه ای زندگی کنم.
آن روز شب هنگام سرانجام بیژن پس از گردشی طولانی مرا به درون خانه ای برد که هچکس در آن جا نبود، چنان مست جمال وشکوه او بودم که دیگر چیزی نفهمیدم وتا به خود آمدم دیدم قربانی هوسرانیاش شدم و گوهر پاکدامنیام را از دست دادهام!
دیوانه وار فریاد زدم: با من چه کردی!؟ او با آرامش تمام و لبخندی برلب گفت: هیچ نگران نباش زیرا من در آینده ای نچندان دور با تو ازدواج خواهم کرد!
با حالتی آشفته روانه خوابگاه شدم، پاهایم به سختی مرا تحمل کرده، آتش سوزانی در درونم شعله ور و دنیا در مقابل چشمانم تارشده بود! با شدّت تمام تنها می گریستم وچنان روحیه ام را باخته بودم که پس از مدّتی دانشگاه را نیز نیمه کاره رها کرده و به شهر خودمان بازگشتم.
هیچ یک از اعضای خانواده هنوز از دست گلی که به آب داده بودم، با خبر نشده بودند و من تنها سعی می کردم که در برابر پرسشهای پیوسته آنان علّت ترک تحصیل خود را با دلایل واهی توجیه کنم، به گونه ای که آنها قانع شده ودست از سرم بردارند، گرچه رنگ رخساره خود خبر از سر درون می داد و آنها به تمامی به شرایط آشفته و نامساعد روحی و روانی دخترشان پی برده و سخت نگران من بودند. روزها یکی پس از دیگری میگذشت تا اینکه روزی تلفنم زنگ خورد. بیژن بود!! گوشی را برداشتم، میگفت که باید ببینمت.
خوشحال شدم چون تصور می کردم که میخواهد مقدمات خواستگاری را فراهم کند. به همین دلیل با هزاران امید به دیدارش رفتم.
در اولین لحظه که با چهرهی عبوسش من مواجه شدم بلافاصله به من گفت که به ازدواج هرگز فکر نکن! تو باید بدون هیچ قیدی با من زندگی کنی، همانگونه که من میخواهم!
ناخود آگاه سیلی محکمی به گونه اش نواخته و گفتم: ای پست فطرت فکر میکردم میخواهی اشتباهت را جبران کنی امّا میبینم که خیلی رذل هستی!
درحالی که با حالتی گریان در حال پیاده شدن از ماشینش بودم، گفت: یک لحظه صبر کن!
ناگهان متوجه شدم که یک سی دی در دستش گرفته و با لحنی موذیانه ای فریاد می زند: با این سی دی نابودت خواهم کرد.
گفتم: چیه مگه؟! گفت: بیا تا با هم برویم و خودت ببین! رفتم و فیلم را تماشا کردم! دنیا به یکباره برسرم فرود آمد. او تمام آنچه را بین ما گذشته بود، فیلمبرداری کرده بود! فریاد زدم: ای پست فطرت!
بیژن گفت: دوربین مخفی همه چیز را ضبط کرده، بهتر است که تسلیم شوی وگرنه نابودت میکنم، به شدّت گریه کرده و چون آبروی خانوادهام در میان بود، بناچار در برابر او بار دیگر تسلیم شدم!
دیگر به تمامی اسیرافکار پلید او شده بودم و بیژن پیوسته مرا در مجالس سراسر آکنده از گناه و لهو و لعب شرکت داده و از طریق من پول هنگفتی دریافت میکرد و بدین گونه بود که در حالی که خانوادهام از همه جا بیخبر بودند، زندگیم دیگر به تمامی به هرزگی کشیده شده بود.
دیری نگذشت که بیژن بازهم به وعده اش عمل نکرده و فیلمم در همه جا پخش شد و بدست پسر عمویم افتاد، و داستان رسواییام ناباورانه چون بمبی صدا کرده و خبرش در سراسر شهر مان ورد زبان همگان شد.
برای حفاظت از جانم از خانه فساد بیژن گریخته و مدّتی از دیدهها مخفی شدم و پس از آنکه فهمیدم که خانوادهام به دلیل رسوایی من به مکان دیگری کوچ کرده اند، تصمیم گرفتم به هر طریقی که شده از او انتقام بگیرم! به همین دلیل دوباره به نزد بیژن باز گشته و توانستم تا بار دیگر اعتمادش را جلب کرده و روزی از روزها که به مانند همیشه مست و بیخود بود از فرصت استفاده کرده و چاقو را در قلبش فرو برده و به زندگی شیطانیش برای همیشه ایّام پایان داده و بدین شکل انتقام خود و دیگر دخترانی را که او پاکدامنیشان را بر باد داده بود، بگیرم! هر چند که می دانستم که آب رفته به جوی روزی باز خواهد گشت ولی آبروی رفته را دیگر هرگز بازگشتی نیست که نیست!
پس از کشته شدن بیژن دیری نگذشت که پلیس بر اساس شواهد موجود به من مظنون شده و غافلگیرانه، روزی من را دسنگیر کرد.
پس از دستگیری، روزی در زندان دریافتم که در کمال ناباوری پدرم بر اثر شوک شدید روحی سکته و مادرم نیز اقدام به خودکشی کرده وهر دو فوت کرده اند. به راستی که قاتل والدینم کسی جز من که هیچگاه به پندهای دلسوزانه آنها گوش فرا نداد، نمی تواند باشد؟!
اکنون چند صباحیست که درپشت میلههای زندان، خواری و ذلّت همیشگی را تحمّل کرده و تنها پیوسته به گذشته خود میاندیشم که چگونه نابودش کردم! به آن قصری که آن را تنها با شیشه های رویا ساختم، غافل از اینکه با خرده سنگی به ناگاه در برابر دیدنگانم شکست.
هر وقت بیاد آن فیلم مستهجن خود می افتم، هنوز نیز احساس میکنم که دوربینها مرا یوسته درزیر نظر داشته و در حال ثبتاعمال پلید من هستند تا تمامی حقایق زندگیم برای عبرت دیگران در حافظه تاریخ برای همیشه باقی مانده و همگان با شنیدن و خواندن داستان روزگار پلیدم، هرگزدر راه بی بازگشتی که من قدم درآن گذاشتم، وارد نشده و هیچگاه در خواب رویایی فرو نروند.
نظر کارشناس روانشناسی، مشاوره ومدد کاری اجتماعی:
کسانی که مدعیاند که روابط و دوستیهای نامتعارف بین دختر و پسر با انگیزه ازدواج شکل میگیرد، با کمی دقّت، در خواهند یافت که روح حاکم بر این گونه دوستیها، هرگز عاقلانه و ازسراندیشه نیست؛ بلکه در آغاز و یا پس از مدّتی، تنها عامل ادامه روابط، میل و کشش جنسی خواهد بود.
وابستگیهایی که بین دختر و پسر ایجاد میشود، مانع گزینش صحیح و دقیق برای شریک آینده زندگی میشود و از آن جا که دختر یا پسر به فردی خاص وابسته شده، تمام نیکیها، خوبیها، زیباییها را در فرد مورد علاقه خود میبیند و دیگر توان مشاهده عیوب احتمالی طرف مقابل را ندارد؛ زیرا از روی علاقه و از پشت عینک وابستگی، به طرف مقابل نگاه میکند؛ نه با نگاه خریدار و نه با نگاه نقادانه و بررسی کنندهای که تمام نقاط ضعف و قوت او را در ترازوی حقیقت بین، مورد دقت و مشاهده قرار دهد.
دوستی و ارتباط احساسی و غیرعاقلانه قبل از ازدواج، راه عقل را مسدود و چشم واقعبین انسان را کور میسازد و اجازه نمیدهد تا یک تصمیم صحیح و پیراسته از اشتباه گرفته شود. این نوع انتخابها که در فضایی آکنده از احساسات و عواطف انجام میگیرد، به دلیل نبود شناخت عمیق و واقعبینانه، اگر هم به ازدواج منتهی گردد، زندگی مشترک را تلخ و آینده را تیره و تار میسازد.
روابط دختر و پسر، بیش از آن که مفید باشد، تهدید کننده نهاد خانواده در جامعه به شمار میآید. با نگاهی به آمار میتوان دید که آمار طلاق در بین کسانی که قبل از ازدواج، ارتباطهای دوستانه داشتهاند، بالاتر است. از طرفی آشنایی و ارتباط دختر و پسر در محیط اجتماع، بیشتر از آن که معرفتساز باشد، فروزنده هوسها و معرفتسوز است.
عمدتاً دیده میشود فرد آن گونه که هست، خود را نشان نمیدهد یا به سبب محبت و عشقی که ایجاد شده، نمیتواند عیوب طرف مقابل و جوانب مختلف قضیه را بسنجد. بیشتر رفتارها در آشناییهای خیابانی به شکلهای تصنّعی ابراز میشود.
منبع: رکنا
ارسال نظر