همه چيز از يك روز نحس در اطراف هويزه شروع شد
گروهبان عوده به همه شليك كرد
علي الله سليمي
همه چيز از يك روز نحس در اطراف هويزه شروع شد. من سرباز پياده بودم. با گروهي از سربازان پياده پشت سر تانكها و نفربرها راه افتاده بوديم به سمت شهر هويزه. صداي تيراندازيها از هر سو به گوش ميرسيد. نزديكيهاي شهر هويزه شدت تيراندازيها و درگيريها زياد شد از هر سو گلوله بود كه ميآمد. هم از سمت شهر كه دست ايرانيها بود، هم از سمت نيروهاي ما كه پشت سر ما بودند و بيوقفه بر سر شهر گلوله و آتش ميريختند.
گروهبان عوده آن روز راهش را از ما جدا كرد. نميدانم پاداش گرفت يا تيرباران شد. ديگر هرگز او را نديديم. هم ميشد پاداش بگيرد هم ممكن بود، تيرباران شود. اگر شانس با او يار بوده باشد حتما پاداش هنگفتي گرفته اما اگر بدشانسي بياورد، مثل من كه آن روز بدشانسي آوردم و همه روياهايم براي هميشه تباه شد، گروهبان عوده هم حتما تيرباران شده و شايد هم زنده زنده در آتش سوزانده شده، مثل آن دختر و مادربزرگ هويزهاي كه بوي سوختن آنها هنوز هم زير دماغم است و شده كابوس روزها و شبهايم.
در اين سالهاي طولاني كه از پايان جنگ ميگذرد، لحظهاي نتوانستهام آن روز را فراموش كنم.
گروهبان عوده را هم ديگر نديديم. نه من كه سالها در پي سرنخي از او و محل زندگياش بودم تا انتقام بگيرم و نه سربازهاي ديگر كه آنها هم زخمي از گروهبان عوده در تن داشتند و ميخواستند، گيرش بياورند و تلافي كنند. بعد از پايان جنگ و سالهاي بعد از آن كه اتفاقها به گونهاي افتاد كه ورق برگشت و ديگر مشكلي براي بازگشت گروهبان عوده نبود ما بيشتر به دنبال گروهبان عوده گشتيم اما كمتر يافتيم. مثل قطرهاي آب كه در زمين خشك و داغ ميافتد و محو و بخار ميشود، گروهبان عوده هم محو و ناپديد شد. هم از چشمهاي ما و هم از چشمهاي همه آنها كه دربارهاش شنيده بودند و ميخواستند او را از نزديك ببينند. هر از گاهي ميشنيديم كه ديگران درباره گروهبان عوده قصهها و افسانهها ميسازند. تا حدي حق داشتند. كاري كه او كرد خارج از تصور ما بود. شايد من و هر يك از سربازاني كه آن روز در آن ميدانگاه شهر بوديم، ميتوانستيم آن كاري را كه گروهبان عوده كرد، بكنيم اما فقط او بود كه توانست اين كار را بكند و براي هميشه از جمع ما برود.
با رفتن او كابوسهاي زندگي من هم شروع شد. سختترين كابوس زندگي من از دست دادن راحله بود كه براي هميشه از دست دادمش. اينكه الان نميتوانم روي پاهايم بايستم خيلي ناراحتم نميكند اما از دست دادن راحله براي من مساوي با پايان روياها و زندگي عاشقانهام بود. حالا هم ظاهرا زندهام اما خودم كه ميدانم اين نفس كشيدنها براي من لطفي ندارد. كاش همان روز در همان ميدانگاه شهر هويزه من هم ميمردم و اين روزهاي سخت و طاقتفرسا را نميديدم. من سالهاست مدام كابوس ميبينم. كابوسهاي بيپايان كه اميدي به پايان آنها ندارم.
همه چيز از يك روز نحس در اطراف هويزه شروع شد.
من سرباز پياده بودم. با گروهي از سربازان پياده پشت سر تانكها و نفربرها راه افتاده بوديم به سمت شهر هويزه. صداي تيراندازيها از هر سو به گوش ميرسيد. نزديكيهاي شهر هويزه شدت تيراندازيها و درگيريها زياد شد. از هر سو گلوله بود كه ميآمد. هم از سمت شهر كه دست ايرانيها بود، هم از سمت نيروهاي ما كه پشت سر ما بودند و بيوقفه بر سر شهر گلوله و آتش ميريختند. نزديك دروازههاي شهر كه رسيديم، شدت آتشبارها بيشتر شد. با همان سرعت زيادي كه راه افتاده بوديم، نميشد جلوتر رفت. مدافعان شهر داشتند با آخرين گلولههايي كه برايشان باقي مانده بود از شهر دفاع ميكردند اما فرماندهان ما هم تصميمشان را از مدتها قبل گرفته بودند. بايد هر طوري شده شهر را تصرف ميكرديم. آن هم تا ظهر كه ستوان عطوان گفته بودند، نهار را بايد در ميدان مركزي شهر هويزه بخوريم.
ستوان عطوان جلوتر از ما حركت ميكرد. سوار بر يك خودرو جيپ فرماندهي كه روباز ميبود و ميشد شدت باد را لابهلاي موهاي جوگندمي او ديد. نفربرها و تانكها در دو مسير موازي به سمت شهر در حركت بودند و باد گرد و خاك برخاسته از زير لاستيك نفربرها و تانكها را در هوا ميپراكند و مينشاند روي سر ما كه پشت سر تانكها حركت ميكرديم و اصلا نميدانستيم كه كجا قرار است، برسيم.
تانكها و نفربرها كه سرعت گرفتند، شدت گرد و خاك هم بيشتر شد. در پشت سر تانكها فقط تا چند قدمي خودمان را ميديدم. نزديك تپهاي در ورودي شهر تانكها ايستادند. صداي شليكها از داخل شهر كمتر شده بود. انگار آدمهايي كه داخل شهر مقاومت ميكردند حالا كم كم داشتند، كوتاه ميآمدند تا ما وارد شهر شويم. شليكها از پشت سر ما حالا سرعت بيشتري به خود گرفته بود. آتش پشتيبان به خوبي ما را پوشش ميداد تا وارد شهر شويم. به وروديهاي شهر كه رسيديم ديگر صداهاي شليك از داخل شهر به گوش نميرسيد.
هر از گاهي صداي شليك گلولهاي از دوردستها به گوش ميرسيد كه احتمالا از مناطق اطراف يا دشتهاي هموار حاشيه شهر بود. جلوتر به دروازههاي شهر كه رسيديم تانكها و نفربرها سرعت خود را كم كردند. گويي از مافوق خود اجازه ورود به شهر را ميخواستند كه البته از مدتها قبل اين فرمان صادر شده بود.
ستوان عطوان از داخل جيپ فرماندهي داد زد: «چيزي نمونده وارد شهر شويم. بياييد جلوتر. سرعتتان را كم كنيد. يالا بياييد جلوتر.»
تانكها و نفربرها دوباره گاز را گرفتند و جلوتر رفتند. گرد و خاك بيشتري به هوا برخاست و نشست روي سر و صورت ما كه قدم به قدم پشت سر تانكها جلو ميآمديم.
دو سوي جادهاي كه به شهر ميرسيد، نخلهاي بلند بود كه مانند سايهبان سايه انداخته بود. از ميان نخلها گذشتيم و به شهر رسيديم. بيشتر ديوارها فرو ريخته بود و كسي در آن حوالي نبود. از مدافعان شهر كه ساعتي قبل از داخل همين شهر روي سر ما آتش ميريختند، خبري نبود. در ميدانگاه شهر زنها و بچهها را ديديم كه بيهوا به اين سو و آن سو حركت ميكردند. بيشتر زنها دست بچهها را گرفته بودند و از شهر فرار ميكردند اما انگار راه فرار را نميدانستند. بيشتر دور خود ميچرخيدند تا اينكه بتوانند از موقعيتي كه در آن گرفتار شده بودند، فرار كنند.
ستوان عطوان داد زد:«دستگيرشان كنيد. نگذاريد فرار كنند.»
تانكها و نفربرها در اطراف ميدانگاه شهر توقف كردند و ما كوچهها و خيابانهاي منتهي به ميدان را بستيم.
از انتهاي يكي از كوچهها، پيرزني با دختري جوان هراسان به سمت ميدانگاه ميآمدند. نميخواستم جلو آنها را بگيرم اما صداي خشن و دلهورهآور ستوان عطوان در گوشم پيچيد كه مدام تكرار ميكرد:«دستگيرشان كنيد. نگذاريد فرار كنند.»
پيرزن و دختر جوان به سر كوچه نزديك ميشدند. با ديدن من و دو سرباز ديگر كه سر كوچه ايستاده بوديم، قدمهايشان كندتر شد. پيرزن ايستاد و دست دختر جوان را گرفت و به سمت خود كشيد. دختر جوان ترسيده بود. خود را به پيرزن چسباند و نفس در سينه حبس كرد. لحظهاي ايستادم و به آنها نگاه كردم. آنها ترس خورده چشم به زمين دوخته بودند و سعي ميكردند، چشم در چشم نشويم. من هم سرم را پايين انداختم و ياد راحله افتادم كه حالا حتما در كنار خانوادهاش لحظهشماري ميكرد، من برگردم و بساط عروسيمان را برپا كنيم. راحله را از كودكي ميشناختم و دوستش داشتم. خانه مادربزرگش در همسايگي ما بود و بيشتر روزها براي ديدن مادربزرگش ميآمد و من او را ميديدم. بعدها كه عاشقش شدم. بيشتر همديگر را ميديديم.
راحله زيباترين دختري بود كه در همه عمرم ديده بودم. شايد هم من آن طور فكر ميكردم كه حتما همين طور هم بود. دختر جوان هم زيبا بود اما وحشتزده هم بود. نميشد او را با راحله مقايسه كرد. چهره وحشتزده راحله را تا به حال نديده بودم و حتي نميتوانستم تصور كنم اما اين دختر جوان از وحشت ميلرزيد و قيافهاش اصلا در حالت طبيعي نبود.
پيرزن سكوت من را كه ديد به خود جرات داد، حركت كند. دست دختر جوان در دستش بود كه يك قدم جلوتر آمد. مثل آدمهاي منگ ايستاده بودم و ساكت نگاهشان ميكردم. پيرزن قدم دوم را هم برداشت و قدمهاي بعدي كه از كنار من گذشت. سربازي كه پشت سرم ايستاده بود. گفت: «بگيرشان. نگذار در بروند.»
برگشتم به چشمهاي سرباز زل زدم. گويي با چشمهايم التماسش ميكردم كه همكاري كند تا بگذاريم اين پيرزن و دختر جوان از دام مهلكه بگريزند. اما فكري ديگري در سر سرباز بود. گفت: ستوان عطوان بفهمد از فرمانش سرپيچي كرديم برايمان گران تمام ميشود. بگيرشان تا در نرفتهاند.»
من همچنان ايستاده بودم و قدمهاي آرام پيرزن و دختر جوان را ميشمردم. سرباز حركت كرد. با قدمهاي تند خود را به پيرزن و دختر جوان رساند. آنها هم با شنيدن صداي قدمهاي سرباز ايستادند. دل توي دلم نبود. دستگيري پيرزن و دختر جوان در آن موقعيت جنگي را نميتوانستم، هضم كنم. فكر ميكردم بايد رهايشان كنيم، بروند دنبال سرنوشت خودشان. ميتوانستم حدس بزنم در هر صورت سرنوشت تلخي در انتظار اين دو نفر است. زن تنها در وسط ميدان جنگ با دست خالي كار چنداني از دستش برنميآيد. به نظر ميرسيد آنها مادربزرگ و نوه باشند كه در مهلكه گير افتادهاند. سرباز جلوتر رفت و راه را بر پيرزن و دختر جوان بست.
استيصال را ميشد در چهره آنها ديد.
سرباز با تحكم هدايتشان كرد به سمت سنگر فرماندهي ستوان عطوان كه در آنجا بود. صداي ديگري هم از گوشه و كنار شهر به گوش ميرسيد. هر يك از سربازان از گوشهاي با چند زن و بچه ميآمدند كه دستگيرشان كرده بودند. صحنههاي شبيه هم مدام تكرار ميشد. از اين سو و آن سوي شهر نيروهاي ما عده زيادي از غيرنظاميان را دستگير كرده بودند. آنها همگي اهل هويزه يا روستاهاي اطراف آن بودند. ترس و وحشت اولين چيزي بود كه از چهره تك تك آنها خوانده ميشد. به خصوص كودكان و زنان كه لحظهاي شيون و فريادشان قطع نميشد.
فرماندهي همه نيروهايي كه در اين محل بودند با ستوان عطوان بود. افسري خشن كه اهل منطقه «خالص» در حومه بغداد بود. او به ما دستور داد، پيرزني كه دختر جواني هم همراهش بود را به سنگر او ببريم.
سربازي كه اين دو را دستگير كرده بود، اطاعت كرد و پيرزن و دختران جوان را به سنگر ستوان عطوان برد.
دستور بعدي اين بود كه پيرزن را در بيرون سنگر نگهداريم و بعد از آن دختر جوان را براي بازجويي به داخل سنگر بفرستيم. حدود نيم ساعت از ورود آن دختر جوان به سنگر ستوان عطوان گذشت. ما هم خارج از سنگر منتظر ايستاده بوديم. پيرزن بيتابي ميكرد. لحظهها به كندي ميگذشت. ميتوانستم حدس بزنم كه پيرزن بيش از آنكه نگران جان خودش باشد، نگران سرنوشت دختر جوان است.
در همين لحظه ناگهان متوجه شديم آن دختر با پيراهن خونين، وحشتزده از سنگر بيرون آمد و براي لحظهاي در آستانه سنگر ايستاد.
چشمهاي پر از وحشت او به ما افتاد و بعد سراسيمه و بيهدف پا به فرار گذاشت. ما نميدانستيم چه اتفاقي افتاده است. بياختيار به همراه چند سرباز به داخل سنگر هجوم برديم. در مقابل چشمهاي ما صحنه وحشتناكي بود. سر ستوان عطوان از بدنش جدا و به گوشهاي افتاده بود. هيكل غرق خون او كف سنگر را پوشانده بود و يك سرنيزه كلاش هم روي زمين ديده ميشد.
براي لحظهاي صداي جيغ آن دختر جوان را از بيرون شنيديم. حدس زديم كه بايد سربازهاي بيرون سنگر او را گرفته باشند. از سنگر بيرون آمدم. سربازها دختر جوان را به طرف مقر سرهنگ احمد هاشم ميبردند.
ماجرا آنقدر سريع اتفاق افتاده بود و به قدري تكان دهنده بود كه پيش از آنكه من از سنگر بيرون بيايم به گوش سرهنگ هاشم رسيده بود. بعد از تاخيري چند دقيقهاي، سرهنگ دستور داد آن دختر را به محوطه بياورند. يك گالن بنزين را روي او بريزند و او را آتش بزنند.
همه اين كارها به فاصله چند دقيقه انجام شد. چشمان حيرتزده تماشاچيان و شيون غيرنظامياني كه اسير شده بودند، فضا را غيرقابل تحمل ميكرد. در يك آن ديدم، سراپاي دختر آغشته به بنزين شد و ديدن حالات دختر، من را به لرزه انداخته بود.
از چهره سربازهاي ديگر هم ميشد اين ناباوري را باور كرد. وقتي كه آتش در يك پلك بر هم زدن از دامن دختر بالا رفت، من شعله فروزاني را ديدم كه به اين سو و آن سو ميدود اما دقايقي بعد تنها دود بود كه از تودهاي زغال بلند ميشد.
فريادهاي دلخراش مادر آن دختر جوان هويزهاي كه حالا چشمانش تنها تودهاي زغال را نگاه ميكرد، غيرقابل تحمل بود. سرهنگ هاشم خونسرد دستور داد كه صداي جيغهاي پيرزن را ببرند، اين مادر را هم مانند دخترش آتش زدند و هر دو به خاكستر تبديل شدند. باور كردن اين صحنهها مشكل است. همه سربازها در آن لحظات منقلب شده بودند، گروهبان دوم عوده كه از ديدن اين آدمسوزيها به شدت متحير شده بود با يك مسلسل به طرف سنگر فرمانده رفت، صداي شليك براي چند لحظه شنيده شد.
گروهبان عوده با عجله از سنگر بيرون آمد و به طرف ما و سربازان ديگر هم شليك كرد. تير گروهبان عوده به كمر من خورد و همان لحظه زمينگيرم كرد. عدهاي هم زخمي شدند. بعد از آن، گروهبان عوده به طرف نيروهاي ايراني فرار كرد و ما ديگر او را نديديم اما داخل سنگر فرماندهي علاوه بر سرهنگ هاشم و يك مسوول اطلاعاتي يك خبرنگار هم كشته شده بود. زندگي من هم از آن روز به كل تغيير كرد. ماهها در يكي از بيمارستانهاي بغداد بودم و اوايل راحله به ملاقاتم ميآمد اما به مرور اين آمدنها، كم و كمتر شد و من بعدها ديگر راحله را نديدم و خانه من شد، آسايشگاهي در يكي از محلههاي خلوت بغداد و كابوسهايم از آن روز نحس شروع شد و هنوز هم ادامه دارد.
ارسال نظر