روایت آخرین ثبت نام!
من همه کسانی که ثبتنام کردهاند، شایستهتر از خودم میدانم؛ هرچند موضع سیاسی و فکری بعضی از آنها را اصلاً قبول ندارم و از شما هم میخواهم بعد از ثبتنام من، جستجو کنید و یکی از آنها را حمایت کنید و مسؤولیّت را از دوش من بردارید.
… از صبح موبایلم خاموش کردم تا … نسبت به موضوع ثبت نام بر من فشار وارد نشود و بالاخره به این شکل من وارد هفتهای شدم که همیشه در خلوت (با توجه به احساسی که داشتم که از جهات شرعی از پس این تکلیف سنگین برنمیآیم) از خدا خواسته بودم دیگر این مسؤولیت و کار را از من بگیرد و دیگر این بار بر دوشم گذاشته نشود. حتی دعا کرده بودم اگر این ترک و استنکاف فقط با مرگ حاصل میشود، آن را نصیبم کند!
حالا امروز از ساعت ۸ صبح ثبت نام برای مجلس نهم شروع شده است و من ماندهام و این هفته طولانی و نفسگیر. عصر و شب در خانه، مثل مصیبتزدهها با کسی هیچ صحبتی نکردم و همینطور مغموم و مهموم بودم و همهاش به فکر بودم.
شب زودتر از هر شب حدود ساعت ۲۲ خوابیدم و البته حدود سه ساعت به اذان صبح بلند شدم. علاوه بر نافله و دعا و تضرع، برای دهها نفر پیامکی فرستادم که نسبت به علت عدم حضورم برای مجلس نهم حجت اقامه کنم تا آنها مرا رها کنند…
یکشنبه ۴ دی ۹۰
از دیروز صبح، اکثر اوقات گوشی خود را عمداً خاموش نگه داشتهام تا تحت فشار بیجهت افراد جهت ثبتنام قرار نگیرم. البته سحرگاهان … پیامکی را به افراد مختلفی پیامک کردهام که هرچند دغدغه اصلی من در استنکاف از ثبت نام، تردید در توان انجام تکلیف شرعی و این مسؤولیت خطیر است؛ ولی با توجه به اینکه دولت به شکلی معنادار، بعضی خواستههای اصلی مردم را احتمالاً قبل از انتخابات تأمین نمیکند، جوسازیها ادامه خواهد داشت و نتیجه داشتن حضور من تقریباً محال است؛ لذا سراغ فردی متعهد که این مشکلات ندارد، بروید… چند بار که گوشیام را دقایقی روشن کردم، تعدادی از این افراد همچنان ملتمسانه و مصرانه درخواست ثبت نام داشتند…
شب دیر خوابیدم و البته زود بیدار شدم. این شبها، شبیهترین حالت به حال خودم قبل از احرام بویژه احرام حج تعمتع دارم. در آن هنگام آن قدر نگران احرام و اعمال حج (بویژه در مورد اعضای کاروانم که مسؤولیتش داشتم) میشدم که که نه خواب داشتم نه خوراک و نه به هیچ وجه آرامش! آن قدر روحم ناآرام میشد که شک میکردم وقتی نیّت میکنم، شرط عقل درعبادت برای من وجود دارد یا خیر! الآن هم دقیقاً همانطور هستم!
دوشنبه ۵ دی ۹۰
امروز روز اول صفر میباشد و من که کمتر توفیق نماز اول ماه پیدا میکنم، همان اول صبح این نماز را اقامه کردم. انکسار و شکستگی این روزهایم، گاهی به من حال خوشی هدیه میکند!
… عصر… دقایقی موبایلم روشن کردم. معلوم شد هنوز هیچ چیز نشده، دوستان خودسر راه افتاده و به اصطلاح برای گرم کردن تنور انتخابات، با بهانههای مختلف [مرا جهت شرکت در انتخابات] دعوت میکنند و…! خیلی ناراحت شدم. همان ۱% انگیزهای که با زور در این چند روز در من برای ثبت نام مجدد ایجاد کرده بودند، در من مُرد و باز هم به همان تنفّر و استنکاف قبلی رسیدم. به … و … زنگ زدم و به شدت از این برنامهها انتقاد کردم و تأکید کردم با این کارها، من، دیگر نیستم. اگر هم داشتم متمایل میشدم، دیگر همین ذره تمایل هم نخواهم داشت.
صبح مطمئن شدم این حاجت من (خودداری از ثبتنام در انتخابات) نیز به هدف اجابت رسیده و لذا با نشاط و انبساط از خانه به مجلس رفتم. دوست داشتم به شکرانه اینکه این حاجت من داده شده، [با] پرواز عصر به مشهد و زیارت حضرت امام رضا علیه السلام بروم…
امروز هم… تماسها و احیاناً پیامکهایی ارسال کردند ولی من به هیچ کدام جواب ندادم. فشار عجیبی بر من وارد میشد، مخصوصاً که گاهی پیامکهایی میآمد که مثلاً در حرم حضرت معصومه سلام الله علیها بَست نشستهام و دارم از عمهات شکایت میکنم که چرا نمیآیی؛ یا بعضی پیامکها با همین مضمون از مشهد و حتی کربلا و حرم ابوالفضل علیه السلام واصل شد. بعضی پیامکها کار مرا ترک خیمه امام حسین علیه السلام در شب عاشورا قلمداد کرده بودند؛ در حین حال من از این بابت که به هدفم رسیدهام و دیگر هیچ کس هیچ امیدی به آمدن من ندارد، خوشحال بودم و مسرور و منبسط…
[عصر] دو ساعت تنهایی برای من نعمتی شد… امروز بیش از نیمی از این دو ساعت را در خلوت خانه زار زار گریستم! با خدا صحبت کردم و دلال نمودم و البته یک مقداری به اصطلاح سبک شدم! امشب آرامتر بودم؛ لذا زودتر خوابیدم…
ساعت ۲:۴۵ بیدار شدم و بلند شدم و درست سه ساعت مانده به اذان، به دعا و نماز و التماسهای بیشتر از خدا برای موفقیّت در این مسأله [پرداختم]. در آستانه اذان صبح بود و من منتظر اذان و اقامه نماز صبح که [آقای] … (که این چند روز هر شب، زنگ زده بود، حتی زنگ خانه زده بود و من با او صحبت نکرده بودم) زنگ زد ولی من جوابش ندادم. … هم به موبایلم زنگ زد، جواب ندادم و ناراحت شدم چرا این موقع. بلافاصله … به خانه زنگ زد و خانواده گوشی برداشت. گوشی که گذاشت، گفت: … از تفت و میبد آمدهاند؛ سر کوچه آنها را راه نمیدهند. منزل ما در کوچه شهید صابری (محدوده ریاست جمهوری و رهبری) است و به همین علت سر کوچه، نگهبانی گذاشته و برای ورود افراد غیر ساکن، میله را بالا نمیبرند که وارد شوند، مگر اینکه خودمان برویم و درخواست کنیم. من به شدّت ناراحت شدم؛ احساس کردم چیزی که اصلاً پیشبینی نمیکردم در حال وقوع است…
جمعه ۹ دی ۹۰
نحسترین روز دوره هشتم برای من!
… من حداقل دو سالی است که همواره در مظانّ استجابت دعا و در خلوتها، یکی از دعاهایم، طلب توفیق در این استنکاف بوده است؛ ولی حالا…!
به هر حال صحبت کردند و اینکه آیات… و … این را بر من واجب دانستهاند، وظیفه منجّز شرعی دانستهاند، امر ولایی نموده و از ولایت خود، استفاده کردهاند؛ و…
من در جواب، باز چند بار به گریه افتادم و دلیل اصلی از استنکاف را مسائل شرعی و مسؤولیت شرعی موضوع دانستم؛ در عین حال با توجّه به این فشارها موافقت کردم ثبتنام بکنم و به آنها گفتم: من همه کسانی که ثبتنام کردهاند، شایستهتر از خودم میدانم؛ هرچند موضع سیاسی و فکری بعضی از آنها را اصلاً قبول ندارم و از شما هم میخواهم بعد از ثبتنام من، جستجو کنید و یکی از آنها را حمایت کنید و مسؤولیّت را از دوش من بردارید.
بعد از صرف صبحانه آنها و حدود ساعت ۹ صبح، مدارک را برداشته و اکثر آنها هم با اصرار همراه من آمدند و من در حالی که در مسیر، زیارت عاشورا را تلاوت میکردم، راهی ثبتنام شدم. حین ثبتنام من، چون روز آخر ثبتنام بود، بسیار شلوغ بود…
به خانه آمدم و بدون درنگ با خانواده، … به ترمینال رفته و از آنجا راهی قم شدیم… به حرم حضرت معصومه (سلام الله علیها) رفتم و در همان زیارت ۲۰ دقیقهای برای آنچه پیش آمده بود، گلایه کردم، بغض من ترکید!
ادامه دارد…
منبع: http://yahyazadeh.ir
ارسال نظر